*یک نظریه از عبید زاکانی*
خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چالهای عظیم انداخته و بر سرهر چاله
نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چالهی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی
رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما ایرانی ها اعتماد کرده
نگهبان نگماردهاند؟»
گفت:
«میدانند که *به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله*.» خواستم
بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده
گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند *خود ما بهتر از هر نگهبانی لنگش
کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!*
:: بازدید از این مطلب : 621
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8